چوب دستی

هفت سالی می شد که راه نرفته بودم
پزشک پرسید: این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم
گفت: آنچه تو را فلج کرده همین چوب هاست
سینه خیز، چهار دست و پا قدم بردار و بیفت!
چوب های زیبایم را گرفت ، پشتم شکست و در آتش سوزاند ...
حالا من راه می رم
اما هنوز هم وقتی به یک چوب نگاه می کنم
تا ساعت ها، بی رمقم ...

 برتولت برشت


موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها:

جمعه 27 فروردين 1395برچسب:داستان کوتاه,برلوت برشت,چوب دستی,راه رفتن,فلج,, | 1:13 | Morteza |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد